خلاصه مامان از شنبه رفت تو کما و چون بیمارستان آی سیوش پر بود!!!! مجبور شدیم مامان رو ببریم بیمارستان خصوصی.اما دیگه دیر شده بود.بیماری تمام بدن اونو فرا گرفته بود و کاری از دست کسی بر نمی اومد.تا اینکه صبح چهارشنبه خاله حامد از بیمارستان زنگ زد به من و گفت مامان فوت کرده .منم تازه از انتخاب واحد دانشگاه اومده بودم.به حامد زنگ زدم که بره بیمارستان.خودمم رفتم خونه پیش مصطفی که تازه بیدار شده بود.خیلی خودمو کنترل کردم که اون نفهمه .تا ظهر که همه اومدن اونجا.خونه شلوغ شده بود همه گریه زاری می کردن.منم در بهت که اصلا باورم نمی شد یه آدم به این راحتی بمیره.
فردا صبحش رفتیم بهشت زهرا و در کمال ناباوری این مادر رو که همه کس بچه هاش بود رو به خاک سرد سپردن و پرونده زندگی این زن 48 ساله که در انتظار مادربزرگ شدن بود واسه همیشه بسته شد.
28 این ماه سالگرد فوتشه و من اصلا دوست ندارم اون روز بیاد که غم دوباره رو تو چشمهای همسر ببینم .
خدا به حامدم صبر بده.
سلام الهه جون
کل آرشیوتو هر چند که زیاد نبود خوندم با خوندن فوت مادرشوهرت اشکم سرازیر شد خیلی سخته خیلی. خدا ایشالله به همسریت و عزیزانشون صبر بده. آدما تا هستن قدرشونو نمیدونم بعد از رفتنشون تنها حسرت بودنشون باقی میمونه.
شاد باشی گلم.