روز نوشت های من و خود من!!!!

این مطالبو واسه دلم خودم می نویسم از اینکه شما هم همراه من شدید مرسی

روز نوشت های من و خود من!!!!

این مطالبو واسه دلم خودم می نویسم از اینکه شما هم همراه من شدید مرسی

یه شعر زیبا

تو فیلم مدار صفر درجه شهاب حسینی یه شعر از یک شاعر فرانسوی خوند که خیلی به دلم نشست چند وقت پیش یه جایی اونو دیدم و یادداشت کردم :

تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم

تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم

برای خاطر عطر گرم نان

و برفی که آب می شود

و برای نخستین گل ها

تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نمی دارم دوست دارم

بی تو جز گستره یی بی کرانه نمی بینم

میان گذشته و امروز

از جدار آینه ی خویش گذشتن نتوانستم

می بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم

راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می برند

تو را دوست می دارم به خاطر فرزانگی ات که از آن من نیست

به رغم همه آن چیزها که جز  وهمی نیست دوست دارم

برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارم

سپیده که سر بزند

در این بیشه زار خزان زده شاید گلی بروید

شبیه آنچه در بهار بوئیدیم

پس به نام زندگی

هرگز نگو هرگز.

 

مادر شوهر من2

خلاصه مامان از شنبه رفت تو کما و چون بیمارستان آی سیوش پر بود!!!! مجبور شدیم مامان رو ببریم بیمارستان خصوصی.اما دیگه دیر شده بود.بیماری تمام بدن اونو فرا گرفته بود و کاری از دست کسی بر نمی اومد.تا اینکه صبح چهارشنبه خاله حامد از بیمارستان زنگ زد به من و گفت مامان فوت کرده .منم تازه از انتخاب واحد دانشگاه اومده بودم.به حامد زنگ زدم که بره بیمارستان.خودمم رفتم خونه پیش مصطفی که تازه بیدار شده بود.خیلی خودمو کنترل کردم که اون نفهمه .تا ظهر که همه اومدن اونجا.خونه شلوغ شده بود همه گریه زاری می کردن.منم در بهت که اصلا باورم نمی شد یه آدم به این راحتی بمیره.

فردا صبحش رفتیم بهشت زهرا و در کمال ناباوری این مادر رو که همه کس بچه هاش بود رو به خاک سرد سپردن و پرونده زندگی این زن 48 ساله که در انتظار مادربزرگ شدن بود واسه همیشه بسته شد.

28 این ماه سالگرد فوتشه و من اصلا دوست ندارم اون روز بیاد که غم دوباره رو تو چشمهای همسر ببینم .

خدا به حامدم صبر بده.

مادر شوهر من۱

پارسال همین موقع ها بود که حالش بد شد.بعد از فوت پدرش.می نشت یه گوشه و می گفت حال ندارم..میلی هم به غذا نداشت.اما هیچ کس جدیش نگرفت.نه شوهرش نه بچه هاش و نه حتی منو جاریم.من که اصلا به فکرم خطور نمی کرد این بیماری اونو ازپا در میاره.

تا اینکه ۱۵ شهریور پارسال که با حامد رفتیم خونشون دیدم یه گوشه چمباتمه زده وقتی تو صورتم نگاه کرد وحشت کردم.صورتش شده بود زرد زرد همین طور چشام.از بی قراری زانوهاشو بغل زده بود تکون می داد.به زور بلندش کردم گفتم باید بریم بیمارستان اولش نمی اومد .می گفت چیزیم نیست.اما وقتی همشون دیدن من دارم اصراردارم . اونا هم نگران شدن و اصرار کردن که مامان بریم بیمارستان.اینطور شد که منو حامد و برادرش رفتیم بیمارستان بقیة الله.

دکتر تا دیدش گفت خانوم تا حالا کسی بهتون نگفته ممکنه هپاتیت گرفته باشید؟

وای هنوزم یادم نمی ره این جمله باعث شد بند دلم یهو پاره بشه.انگار دنیا رو کوبیدن تو سرم.انگار همون لحظه احساس کردم که قراره یه اتفاق شوم بیته.

دکتر واسه مامان آزمایش فوری نوشت و دستور بستری تو اروژانس رو داد.جواب آزمایش خیلی طولانی شد و من وحامد برگشتیم خونه .اما من همچنان نگران بودم.

فردا صبحش زنگ زدم گفتن که مامانو بستری کردن.عصر حامد اومد دنبالم رفتیم ملاقات.انگار حالش بهتر شده بود. واسش وسیله و ظرف و حوله بردیم.

رو تخت نشسته بود و سرحال به نظر میرسید.

جاریمم که حامله بود و نمی تونست بیاد بیمارستان.از یه طرف مامان نگران حال اون بود. ۵ روز مامان تو بیمارستان بود اما دکترا هیچی نمی گفتن فقط یه بار گفتن که احتمال هپاتیته. و به ما گفتن باهاش تماس نداشته باشید.

یادمه چهارشنبه رفتیم ملاقات واسش هندونه بردم.حالش بد نبود.ماه رمضون هم بود و جونمون گرفته می شد می رفتیم و بر می گشتیم.پنجشنبه نرفتم. ولی جمعه که رفتم همین جوری خشککم زد.مامان تمام صورتش بادکرده بود. افتضاح بود.تمام دستاش از بس ازش خون گرفته بودن کبود بود.

اون روز فقط خودمو کنترل کردم.مامان بهم می گفت الهه مصطفی زو می سپرم به تو(۱۲ سالشه) نذار بره جایی خونه شما که هست من راحت ترم...

بقیه اش فردا

فعلا