روز نوشت های من و خود من!!!!

این مطالبو واسه دلم خودم می نویسم از اینکه شما هم همراه من شدید مرسی

روز نوشت های من و خود من!!!!

این مطالبو واسه دلم خودم می نویسم از اینکه شما هم همراه من شدید مرسی

مادر شوهر من۱

پارسال همین موقع ها بود که حالش بد شد.بعد از فوت پدرش.می نشت یه گوشه و می گفت حال ندارم..میلی هم به غذا نداشت.اما هیچ کس جدیش نگرفت.نه شوهرش نه بچه هاش و نه حتی منو جاریم.من که اصلا به فکرم خطور نمی کرد این بیماری اونو ازپا در میاره.

تا اینکه ۱۵ شهریور پارسال که با حامد رفتیم خونشون دیدم یه گوشه چمباتمه زده وقتی تو صورتم نگاه کرد وحشت کردم.صورتش شده بود زرد زرد همین طور چشام.از بی قراری زانوهاشو بغل زده بود تکون می داد.به زور بلندش کردم گفتم باید بریم بیمارستان اولش نمی اومد .می گفت چیزیم نیست.اما وقتی همشون دیدن من دارم اصراردارم . اونا هم نگران شدن و اصرار کردن که مامان بریم بیمارستان.اینطور شد که منو حامد و برادرش رفتیم بیمارستان بقیة الله.

دکتر تا دیدش گفت خانوم تا حالا کسی بهتون نگفته ممکنه هپاتیت گرفته باشید؟

وای هنوزم یادم نمی ره این جمله باعث شد بند دلم یهو پاره بشه.انگار دنیا رو کوبیدن تو سرم.انگار همون لحظه احساس کردم که قراره یه اتفاق شوم بیته.

دکتر واسه مامان آزمایش فوری نوشت و دستور بستری تو اروژانس رو داد.جواب آزمایش خیلی طولانی شد و من وحامد برگشتیم خونه .اما من همچنان نگران بودم.

فردا صبحش زنگ زدم گفتن که مامانو بستری کردن.عصر حامد اومد دنبالم رفتیم ملاقات.انگار حالش بهتر شده بود. واسش وسیله و ظرف و حوله بردیم.

رو تخت نشسته بود و سرحال به نظر میرسید.

جاریمم که حامله بود و نمی تونست بیاد بیمارستان.از یه طرف مامان نگران حال اون بود. ۵ روز مامان تو بیمارستان بود اما دکترا هیچی نمی گفتن فقط یه بار گفتن که احتمال هپاتیته. و به ما گفتن باهاش تماس نداشته باشید.

یادمه چهارشنبه رفتیم ملاقات واسش هندونه بردم.حالش بد نبود.ماه رمضون هم بود و جونمون گرفته می شد می رفتیم و بر می گشتیم.پنجشنبه نرفتم. ولی جمعه که رفتم همین جوری خشککم زد.مامان تمام صورتش بادکرده بود. افتضاح بود.تمام دستاش از بس ازش خون گرفته بودن کبود بود.

اون روز فقط خودمو کنترل کردم.مامان بهم می گفت الهه مصطفی زو می سپرم به تو(۱۲ سالشه) نذار بره جایی خونه شما که هست من راحت ترم...

بقیه اش فردا

فعلا  

سلام

امروز یکی از روزهای قشنگ زندگی منه چون از امروز می خوام یه گوشه ای از تفکراتمو اینجا ثبت کنم جایی که هیچ کس منو نمی شناسه و من خود خودم هستم.قبلا تو بلاگفا یه وب داشتم اما چون چند نفر از دوستان منو می شناختن راحت نبودم که حرف دلمو بنویسم.

و اما از خودم بگم:

الهه خانوم هستم ۲۴ سال سن دارم و یک سال و نیمه که با حامد عزیزم ازدواج کردم.و ثمره این ازدواج........ بچه نیست 

کارمند و مهندس صنایع...

بقیه اش رو هم کم کم اگه خدا قسمت کنه می نویسم.

من چند تا از وبلاگ های دوستان از جمله گیلاسی را همیشه می خونم و حس کردم یه فضای صمیمانه در این جا هست.امیدوارم که این محیط واسم خاطره و دوستان خوبی را به همراه داشته باشه.

فعلا